خاطره به جا مانده

آرزو
arezou_salehi@hotmail.com

مثل سگ به گاز گرفتن علاقه داشتم. هیچ کاری تا به این اندازه به غرایزم نزدیک نبود. با لبانم پوست را لمس می کردم. با زبان خیسش می کردم. دندانهایم را رویش می کشیدم و بعد فشار می دادم. از حس بودن پوست زنده زیر دندانهای آسیا عجیب لذت می بردم. هیچ چیز به اندازه خوردن چیزی را که دوستش می داریم به ما نزدیک نمی کند. به من می گفتند وحشی، سگ کوچولو، دیوانه و .. ولی همه این القاب زیر پوششی از نوازش و شوخی کمرنگ شده و بار معنایی خود را از دست می داد.
قرار نبود با هم باشیم. باید چند صباحی آنجا می ماندم تا بتوانم از مرز رد شوم. از ایران می شناختمش. دوست بودیم. قبلا چند بار با دوست دخترش به خانه ام آمده بود. ولی یک روز پیش آمد. وقتی لباسهایش را در آورد با آمیخته ای از حس تحسین و کنجکاوی شروع کردم. وقتی تمام شد، مطمئن بودم که آن شب تنها نمی خوابم. شب پرسید خانم کجا می خوابی؟ بیا اینجا. رفتم. می دانستم که دوستش دارم. خوشحال بودم . از آن روز به بعد صدایم کرد خانومی. از خانه که بیرون می آمدم، زنهای همسایه سرشان را پایین می انداختند. سنگینی نگاهشان مثل سایه ای به دنبالم کشیده می شد. نه زبان مردم آن شهر کوچک مسلمان نشین اروپای شرقی را می دانشتم و نه دلیل خشم جاری در نگاهشان را. در معماری آن شهر عجیب و غریب، به دلیل وجود شیبها و تپه ها، خانه ها هم سطح بنا نشده بود. پنجره یک همسایه روبروی پنجره ما بود و دیگری دو متر پایین تر. شاید دلیل خشم زنان محجوب روسری به سر، جیغ های بلند و ناله های کوتاه شبانه ما بودکه از تو در توی پیچ و خم های بی دلیل دیوارهای کهنه خانه مان در سکوت شب، مهاجمانه به خانه های مجاور می ریخت. آستانه دردش خیلی بالا بود. نمی توانستم در روشنایی روز رد به جا مانده ناخن ها و جای زخم شده دندانهایم را روی پوست گندمگون بدنش، بی حس گناه تماشا کنم.
دوستش داشتم و از تصور افکاری که می توانست در مورد من داشته باشد رنج می بردم. هیچ وقت عجز و ترش مرا ندیده بود. یک بار مرا تا بالای بلندترین صخره ها برد تا با دیدن ترس من به مردانگی مترادف برتری خود ایمان بیاورد. ولی وقتی تلفن همراهش از بالای صخره ها به پایین پرتاب شدو تکه تکه هایش را از دور دیدیم ، تسلیم شد و برگشت.
مرا دوست داشت . گفت با من بمان. عشقی را که باید، در چشمانش نمی دیدم. گفتم نه . به او گفتم من ماهی یک بار باید خون بخورم و این راز را هیچ کس نمی داند. از وقتی این کار را شروع کردم حس ترس را از دست دادم. هیچ وقت لحظه ای که مرا بغل کرد و دلداری داد فراموش نمی کنم . دستش را پیش آورد تا من خون بخورم . دندانهایم را که فرو کردم درد را در چهره اش دیدم. چشمانش را بسته بود و لبانش از شدت درد به هم فشرده می شد. مزه شور خون را که حس کردم حالت تهوع به من دست داد. سوراخی که ایجاد شده بود خیلی کوچک بود و با اینکه خون را می مکیدم مقدار کمی وارد دهانم می شد. لبانم را جدا کردم و سرم را عقب کشیدم. حالت چهره اش آرام و راضی بود. مرا در آغوش گرفت و گونه هایم را بوسید. نمی توانستم خون را فرو ببرم. بعد از مدتی رفتم و خون را توی دستشویی تف کردم. او هیچ گاه نفهمید.
دو ماه گذشت و بی هیچ اعتراضی، با عشق و رضایت تن به روابط خشونت آمیز من می داد. دوست داشتن مثل نهالی در قلب من روئیده بود و هر روز شاخ و برگ تازه ای می گرفت. نمی توانستم به او بگویم که تمام باورهای بوجود آمده در ذهنش حاصل یک بازی کودکانه است.
رفتم و خاطرهای از یک خون آشام رابرایش به یادگارگذاشتم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30452< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي